30 مرداد 97

ساخت وبلاگ

اول میخوام دعا کنم برای الی جونم و نمکی جون همه اونایی که آرزوی مادر شدن دارن. الهی اگه صلاحه خدا بهشون یه بچه سالم و صالح بده.

تو کشور ما سن ازدواج بالا رفته و بخاطر شرایط اقتصادی و یه سری مسائل دیگه پسرا تن به ازدواج نمیدن و خیلی از دخترا شاید ازدواج نکنن و طعم مادر شدن رو نچشن. از جمله من و خواهر بزرگم. به نظر من کیفیت زندگی و درست زندگی کردن مهمه و اگه شرایط خوبی بود هم خب آدم ازدواج میکنه وگرنه تاهل و تجرد زیاد مهم نیست. الان میگید گربه دستش به گوشت نمیرسه و ....

داستان تولد خواهر زادمو میخوام ثبت کنم. شاید براتون جالب نباشه

دیگه طاقتمون تموم شده بود. من که از قبلش بخاطر یه سری حرفای خواهری گفته بودم به بچت دست نمیزنم ولی بازم بی قرار بودم و از قبل برنامه ریزی کرده بودم که برای بعد زایمان چند روزی مرخصی بگیرم. آخه مامانم خیلی ضعیفن و نمیتونستن هم به خواهرم و بچه برسن و هم مهمونداری کنن و هم غذا بپزن.

برای بیمارستان هم قرار بود خواهر بزرگم و خالم برن. دو تا دکتر تاریخ 3 شهریور و 8 شهریور رو داده بودن ولی 28 که خواهرم رفت ویزیت آخر دکتر گفته بود 30 بیا درش بیارم میخوام برم سفر.
30 مرخصی گرفتم و از صبح زود بیدار بودم و به شدت استرس داشتم. خواهر بزرگه رفته بود بیمارستان و گفتن شما بچه دنیا اومد بیاید که مامان خسته نشه. دور و بر  و ربع9 بود که زنگ زد و گفت دعا کنید االان بردنش اتاق عمل. رفتم سرچ کردم و داشتم دعاها رو میخوندم که یه جا دیدم زده باید بگی ... دختر ... یعنی اسم زائو و پدرش. همینجوری اشکام میومد که اگه بابا بود چه میکرد و چقدر جاش خالیه که یهو یه عکس اومد رو گوشیم . یه پسر پشمالو که تموم صورتش مو بود. با اینکه دکتر گفته بود کچله و خواهرم ناراحت بود ولی پسرمون یه عالمه مو داشت. عکس رو به مامان نشون دادم و همونجا سجده شکر به جا آورد و از ذوقش بلند بلند با خدا حرف میزد. دیگه زنگ زدیم بیمارستانو و با خواهر بزرگه حرف زدیم و گفت خالم و برادر و خواهر دامادمونم رفتن بیمارستان این خواهر دامادمون پرستاره بخش نوزادان نارسه و فوق العاده وسواس. یعنی اگه بگی سرم درد میکنه تا تومور و .... میره.

من سریع لباس پوشیدم و رفتم مرکز خرید و یه خرس برای بیمارستان بردن خریدم چون گفته بودن گل نمیزارن و روبروی مرکز خرید هم کارای پاسپورتمو کردم . خواهرمو خیلی دیر از اتاق عمل آوردن بیرون و تو اون فاصله عموی بچه از رو عکس گفته بود انگشتاش چسبندگی داره. ما مردیم و زنده شدیم تا عمه رفت و بچه رو دید و چک کرد. رفتم خونه و سیل تلفن و پی ام بود که میومد. چون خواهرم 8 سال بود ازدواج کرده بود و خودش بچه نمیخواست و همه کلی ذوق داشتن و منتظر بودن. دیگه ساعت 2 عمو و زن عموم اومدن و من و مامان رو بردن بیمارستان. کلی هم خوراکی برای خواهرم بردیم. خدا رو شکر فامیل سربلندمون کردن و خاله و شوهر خالم و پسرخالم و خانومش و یه عموی دیگم با خانوم و دخترش اومده بودن بیمارستان. خانواده شوهر خواهرم چون با فامیلاشون مشکل دارن و در ظاهر خوبن خیلی به این چیزا اهمیت میدن. و از سمت اونا فقط یه خاله و دختر خاله و پسر خاله اومده بودن. برای ما زیاد مهم نیست این حاشیه ها.

خواهرم زیاد حالش خوب نبود ولی اونا همش به فکر بچه بودن و دامادمونم قاطی که بچم 6 ساعته چیزی نخورده و طبق تجویز خواهرش شیرخشک خرید و با سرنگ دادن بچه. یه تزایی هم میداد خواهره. آی من حرص میخوردم. همه کارارو پرستارای بیمارستان میکردن ولی این الکی شلوغش میکرد و دامادمونم حمایت میکرد. ولی اینا مانع از این نمیشد که ما ذوق خاله شدنمونو نکنیم. خواهر بزرگم زیاد احساساتشو بروز نمیده ولی نمیدونید چه میکرد برای این فسقلی. اون روز تا شب خواهرم موند و شب خالم موند و عمه خانوم هم در رفت و آمد بود . خب مادرایی که سزارین کردن چن روز طول میکشه شیرشون بیاد و دکتر هم گفته بود قهوه و نسکافه و .... بخور برای دردت. ولی عمه خانوم فرمودن نخور بچه بدخواب میشه . یعنی خواهرم و دردش مهم نبودن. خواهر منم گوش میداد . روز دوم عصر مرخص شد و قرار شد مادر شوهرش و مامانم نوبتی برن پیش خواهرم. دامادمون اجازه نداد خواهرم بیاد خونه ما. بعد فکر کنید خونه خواهرم طبقه 4 بی آسانسور. خونه ما طبقه دوم و با آسانسور. ما هم که کلا ساکتیم و اعتراض نمیکنیم. و کسی جز عمه اجازه نداشت به بچه دست بزنه.حتی از بچه داری خواهرم هم ایراد میگرفتن. من و مامانم کلا خیلی با ملاحظه و معذبیم و با رفتارای اونا معذب تر میشدیم. مامان یه قابلمه قرمه سبزی و یه قابلمه سوپ درست کرده بود که بردیم اونجا و برای خواهرم آلو خیس کرده بود. ولی از آلو ندادن بخوره گفتن ممکنه بچه رو اذیت کنه و بیرون روی بگیره. از سوپ هم به خواهرم ندادن. مامان کلی روغن حیوانی و کره سفارش داده بود از تبریز بیارن و یه روز صبح تا شب نبات آب کرده بود برای کاچی خواهرم .

من و آبجی بزرگه نموندیم و اومدیم خونه ولی مامان موند. من که خیلی ناراحت بودم ولی تصمیم گرفتیم بخاطر خواهرم بریم و تنهاش نزاریم و رفتارای اونارم به روی خودمون نیاریم. احترام زیاد ما و خواهرم به خانواده شوهرش اونارو بد عادت کرده بود. خواهرم کلا اونا رو زیادی برده بود بالا و مارو پایین و الان خودش داشت اذیت میشد. دو هفته ای تحمل کردیم. من که آخر هفته ها در حد چند ساعت میرفتم . یه شبم که با مامان موندیم خواهر شوهره 12 شب رفت 6 صبح اومد. مامان بنده خدا پادرد گرفته بود و فقط میرفت اونجا کار میکرد و بخاطر برخورد دامادمون اصلا هیچکدوم بچه رو بغل نمیکردیم. بالاخره صدای خواهرم درومد و دعواش شد با شوهرش.شوهره زیادی وسواس داشت و هی بچه رو دکتر میبرد و هی به خواهره زنگ میزد و ....

قرار شد مامان نره بلکه خانواده شوهرش هم نرن و دست از دخالت بردارن. جالبه با اینکه اوضاع مالی بهتری دارن تو کادو دادن و .... نصف ما هم نمیدن ولی تو نظر و دخالت .... خواهر من شاغله و خیلی از نظر مالی و معنوی شوهرشو حمایت کرده و حتی اسم بچه رو هم گفت شوهرش بزاره . حقش بود که الان لذت مادر شودنشو ببره.خودش میگفت یه جوری شده بود از بچم داشت بدم میومد.

الان عسل خاله دو ماهش شده و خیلی خیلی شیرینه برای ما . هفته ای یه بار خواهرم میاد خونمون.شوهر خواهرم هم بهتر شده و رابطه خیلی خوبی با من داشت و با نرفتنهای من فهمیده بود ناراحتم و مدام برام عکس و فیلم میفرستاد از کنجد.

خیلی برام جالبه که بچه خونه ما خیلی آروم و سره حاله . بخصوص تو اتاق من که وسایلم سفیده.

 بچه ها انرژی مثبتن و واقعا شادی آوردن به خونه ما. خواهر بزرگم که وسط هفته هم میره دیدنش و برای هممون عجیبه و هر روز مامان عصر گوشی منو میگیره و فولدره میبینه و قربون صدقه میره.هر سال تو این فصل افسردگی داشت و کلا زیاد مواظب سلامتیش نیست ولی الان خیلی مواظبه مریض نشه و سرما نخوره چون میدونه از دیدن جوجه محروم میشه. ما عاشق بچه ایم و هنوز بچه های همسایه پارسا و پوریا مدام خونه ما میان. شاید من و خواهرم مادر نشیم ولی محبت کردن و محبت دیدن رو از این بچه ها میگیریم. گاهی باید دیدمون رو عوض کنیم و بپذیریم همه چیز مطابق میل ما پیش نمیره و مطمئناً حکمتی داره که با گذر زمان میفهمیم.

با تمام مشکلات جامعه و محدودیتها به طور کلی روزای خوبی رو دارم میگذرونم و طبق توصیه تی تی جون و هدیه نازنینم مدام انرژی مثبت میدم و به داشته هام فکر میکنم. خیلی خوشحالم که کلی دوست جدید پیدا کردم. من شاغلم و فرصت کمی دارم و خیلی دوست دارم وبلاگاتونو از اول بخونم. اگه برام رمز بزارید و یه مختصری از خودتون بگید. ممنون میشم. من 35 سالمه و تهرانم.

 

وبلاگم بهترین هديه تولدم ...
ما را در سایت وبلاگم بهترین هديه تولدم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : b0riginal0 بازدید : 204 تاريخ : پنجشنبه 10 آبان 1397 ساعت: 19:44